آشار (مجموعه داستان)، عبدالواحد رفیعی- چاپ اول زمستان 1397
بخشی از کتاب را می خوانید:
«نمي مانم، ايلَا كو، نمي مانُم، اگه از روي لاشم تيـر شـوي… اَي… ». باز سليمان و مادرش به جان هم افتاده بودند. مثـل سـگ و پشـك بودند. تا به هم مي رسيدند، قلعه را بـه هـم مـي ريختنـد. سـليمان روزهـا مي رفت كار؛ گاه كاريزكـاري، گـاه گـلكـاري، گـاه دروگـري و… هرچه پيش آمد، خوش آمد.
و شب ها مي آمد همراه مزدورهاي قلعـه که دور از خانه هاي خود بودند، در مسجد مي خوابيد. براي نـان شـب كه به خانه سر ميزد، نان در نيمه ي راه گلو و اشكمبه اش بود كه خانه را رها مي كرد براي مادرش و به مسجد پناه ميبـرد، بـي گـپ و گفتـي.