شوق نوشتن- نوشته افسانه اسماعیلی- ۸ آذر ۱۴۰۰
خیلی از بچهها زود میان و دیر میرن
بعضی ها هم فرداش که خواهر یا برادرشون کلاس داره باهاش میان و پشت در کلاسی میایستند انگار می خواهند با روش تدریس هر معلم آشنا شوند.
پدری زنگ میزند که از باقرآباد میام و کارم صادقیه است ساعت کلاسشو عوض کنید که صبح سر کار میرم با خودم بیارمش. یادتان نرود وقتی کلاسش تمام شد زنگ بزنید که تپسی بگیرم.
یاد روز اولی که به مدرسه آمده بود میافتم که تپسی آمد و موقعی ک در را بستم زد زیر گریه و چند دقیقه تو ماشین بهش دلداری دادم این ماشین رو بابات گرفته و… از قضا راننده هم مهربان بود که شروع کرد به حرف زدن باهاش و آرام شد.
بعدش بهش آفرین گفتم ۷ سالت باشد از مسیر دور بیایی بین اینهمه غریبه
آذر شده و بعضی از دانش آموزان هنوز کتاب ندارند.
در گروه هفتم ها پیامی با ناراحتی میآید که کتاب رو اگر از خارج سفارش میدادید تا الان رسیده بود.
اما همچنان ثبت نام داریم.
مگه میشه پا های خسته مادر و پدری که چندین مدرسه رفتند و شنیدن ثبتنام نمیکنیم و چشمان پر امید دانش آموزی رو رد کرد
از کرج، ورامین، باقرآباد و …. دانش آموز میآید و قبول کرده اند که در مسیر آمد و رفت ممکن است پدر یا برادری که قرار است دانش آموز را در این مسیر به مدرسه برساند، را رد مرز کنند.
صدای مادری میآید که امروز ۸ آذر آمده پسرش را ثبت نام کند و آدرس مدرسه را یکی در مرکز بهداشت بهش داده. میگوید قهر خداست که پسرم بیسواد بماند و دستفروشی کند. از ما مگر بدبختتر هم هست.
تلفن زنگ میخورد
خانم چیشد کتاب؟
پیگیر هستیم.
پن: منتظر دختردایی شون بودند. تکالیف رو انجام میدادند. از راحتی شون لذت بردم اما هوا سرد بود و در کلاسی منتظر ماندند.