زمین
بخشی از کتاب را می خوانید:
دو سه بار ديگر هم پشت تيشه را بر فرق ميخ آشنا ساختم تا ميـان تختـه فرو رود، ولي بدرقم ميان گره چوب بند مانده بـود. از ضـربه هـايي كـه زده بودم، چند جاي تخته هم زخمي شده بود.
انور بيرون از دوكان تخته ها را با سرش كمانگري به هم مي چسپانيد. سرش به كار خم بـود. يـكبـار خواسـتم ازش كمـك بطلـبم ، امـا زود احساس كردم كه چيزي جلوم را ميگيرد. شايد غـرور كودكانـه بـود، آخر هر دوي ما شاگرد يك هفته بوديم. گرچه او يكي دو سـال از مـن بزرگتر بود، اما روز شاگرد شدن ما در آن دوكان، زيـر دسـت خليفـه
ياسين، چند روز پس و پيش اتفاق افتاد بود.