بیشتر از هر رنگی آبی به چشم میخورد این یعنی آسمان نزدیک است- 28 اردیبهشت 1396
نامهای از یکی از دانشآموزان مدرسه فرهنگ به یکی از برگزار کنندگان کمپینهای حمایتی مدرسه
***
“با سلام خدمت آقای علی امیری، امیدوارم حالتان خوب باشد.
بچههای مدرسه تصمیم گرفتهاند که برای تشکر از شما و کمکهایی که به مدرسهمان کردهاید برایتان نامهای بنویسند. من هم خیلی دوست داشتم از شما به خاطر کمکهایی که به مدرسهمان کردهاید تشکر کنم. راستش من — دانش آموز کلاس دهم هستم. از همان کلاس اول در همین مدرسه فرهنگ بودهام. من و دو همکلاسیام سمر و سمیرا در یکی از کلاسهای کوچک که کنار دفتر واقع شده درس میخوانیم.
حس بدی است که دیگران تو را در جمع خودشان نپذیرند در حالیکه تو خود را جزو آنها میدانی. همان حسی که بعد از سوار شدن در تاب بهم دست میدهد. سرگیجه و تهوع و … این حس را آخرین بار پارسال زمانی که رفتم آموزش و پرورش و بعد دبیرستان نزدیک خانهمان، تجربه کردم. چه حس بدی! به قول همکلاسیام سمر، کاخ آروزهایم فرو ریخت و چهقدر گریه کردم. البته دور از چشم مادرم.
مادرم با اینکه خودش سواد ندارد اما خیلی دوست دارد من درس بخوانم و حتی به دانشگاه بروم و در آینده یک معلم خوب بشوم. اما وقتی به او میگویم میخواهم یک روانشناس بشوم، چشمانش تنگتر میشود و با دقت نگاهم میکند. مثل وقتی که میخواهد از بازار چیزی را بخرد و بعد سری تکان میدهد و میگوید: ولی اگر یک معلم خوب بشوی، من بیشتر خوشحال خواهم شد.
زمانی که هشت ساله بودم تمام آروزی مادرم این بود که بتوانم بخوانم و بنویسم و حالا یک معلم! مادرم سختیهای زیادی کشیده برای اینکه من بتوانم درس بخوانم. حتی یادم میآید که گاهی تا صبح بیدار میماند و منجوقدوزی میکرد تا بتواند پول شهریهام را جور کند و به آرزویش (خواندن و نوشتن من)، برسد.
آخرین خاطرهای که از پدرم دارم، یک چهارشنبه شب بارانی سال ۸۸ بود که حالش بد شد. هر چند او قبلا سکته مغزی کرده بود و نمیتوانست صحبت کند اما همیشه مهربانی از چهرهاش میبارید. ولی او آن شب رفت و من و مادرم و یک دنیا مشکلات تنها ماندیم.
خیلی دوست داشتم که الان اینجا بود، کنار من و من خوشبختتر از هر دختر دیگری بودم. خیلی خوشحالم که هنوز میتوانم درس بخوانم و از اینکه با دو همکلاسی دیگرم هنوز هم برای آینده بهتر تلاش میکنیم و آرزوهایی در سر داریم. از اینکه سمیرا هنوز دوست دارد یک طراح بزرگ شود و برای خودش یک برند داشته باشد و هنوز سمر دوست دارد یک روانشناس شود و با هم یک مطب در قلب کابل داشته باشیم. داشتن همین آرزوهاست که باعث شده مشکلات و سختیها را تحمل کنیم.
مدرسهمان با اینکه امکانات خیلی کمی دارد، اما خیلی دوستش دارم. در و دیوار مدرسهمان پر است از نقاشی و رنگهای جورواجور که هر بینندهای را به اشتباه میاندازد و او فکر میکند اینجا مهدکودک است نه مدرسه!
بیشتر از هر رنگی آبی به چشم میخورد این یعنی آسمان نزدیک است.
در چند روز اخیر کلاسمان آنقدر گرم شده است که حس میکنیم درون قابلمهای در حال پختن هستیم.
باز هم خیلی ممنون هستم که به مدرسه و بچههایش کمک کردید و امیدوارم همیشه موفق باشید.
با تشکر”