1398-10-9- در این چند روز تلاش کردم که زودتر از همه خود را برسانم به مدرسه و از آمدن بچه ها کمی فیلم بگیرم اما وقتی رسیدم دیدم نزدیک بیست، سی نفر آمد اند و دارند توی حیاط و کلاسها می چرخند برای خود، باز خوب است که ناظم سحرخیزی داریم که هر روز پیشتر از ملای مسجد محله خود را به مدرسه می رساند. 😇
یادم هست سالهای دوری که خودم بامدادان درهای مدرسه را باز می کردم، هر اندازه هم که زود میآمدم باز می دیدم دو سه تا بچه کیف به پشت با سر و کله پیچیده در میان شال و کلاه، جلو در مدرسه ایستاده اند. گاهی به شوخی می پرسیدم بچه ها از دیشب اینجا بودید؟
این فیلم و نگاره ها را زنگ دوم گرفتم، بچه ها صبحانه داشتند، دو تا ساندویچ نان سنگک و پنیر و خرما منم خوردم در کنارشان. 😋
اون پرنده ی خوش آواز روی نرده ها در نگاره آخری هم صبح زود آمده بود با ساز کوک شده اش و رو به حیاط مدرسه از ته دل داشت برای بچه ها آواز می خواند.
بچه های کلاس چهارم درس باز باران با ترانه را می خواندند و کلاس اولی ها درس انار داشتن